پایان بازی رضاشاه؛ وقتی «شاه بادمجان فروش» خطاب شد!
صبح ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ رضاشاه از تهران به سمت اصفهان حرکت کرد تا بعد از توقف در اصفهان و خلاصشدن از دست روسها به کرمان و بندرعباس برود تا از آنجا با کشتی او را به هند منتقل کنند و در این مسیر سه بار تحقیر شد.
۲۵ شهریور یادآور روزی در سال ۱۳۲۰ خورشیدی است که رضاشاه به خواست انگلستان و به توصیۀ محمدعلی فروغی ناچار از ترک سلطنتی شد که طی ۱۶ سال علیالاطلاق اِعمال کرده بود. رفت تا پسر جوان و ۲۲ سالۀ او بر تخت بنشیند.
شب قبل را تا صبح نخوابیده بود و مدام قدم میزد. البته عادت و علاقه غریبی داشت به قدمزدن و ایستادن به جای نشستن. حتی هنگامی که بزرگان فرهنگ را دعوت میکرد از تاریخ و ادبیات برای او بگویند، راه میرفت و میشنید تا جبرانی باشد بر کمتوانی در خواندن.
تدبیر فروغی البته مانع تجزیۀ ایران شد و تاریخ، بعدتر قضاوت خود دربارۀ او را اصلاح کرد. یگانه انگیزۀ رضاشاه هم تأمین خواست انگلستان و سفارش فروغی نبود.
از ترس روسها هم بود که به قزوین رسیده و گفته بودند اگر رضاشاه همچنان در تهران مانده باشد، پوست او را میکَنند و بیشتر، همین تهدید سبب شد سراسیمه به قصد اصفهان حرکت کند و فرزند جوان را هم در مجلس همراهی نکرد؛ حال آن که استعفای واقعی ایجاب میکرد در آن مراسم حاضر باشد و همان دلایلی را که فروغی از طرف او در متن استعفانامه نوشته بود با زبان خود نیز تکرار کند.
همان شبی که به گفتۀ محمود فروغی در گفتگو با حبیب لاجوردی - تاریخ شفاهی هاروارد - در رادیو بیبیسی توصیف «شاه بادمجانفروش» هم برای رضاشاه به کار رفت و دانست بازی تمام شده؛ طعنهای به خاطر تصرف املاک با زور؛ چرا که در سالهای آخر عطش خرید و تصرف املاک چنان به جان رضاشاه افتاده بود که این پرسش پدید آمد زمینهای کشاورزی کشت بادمجان و کدو به چه کار پادشاه میآید، اگر خود را مالک تمام سرزمین میداند؟
راز آن، اما در این بود که خود را از ابتدا اساساً پادشاه - به مفهوم کلاسیک و ناصرالدینشاهی آن - نمیدانست و با آداب شاهی هم بیگانه بود. نه تاج بر سر میگذاشت، نه حرمسرا داشت. نه جامۀ نظامی از تن بهدرمیکرد، نه اهل ضیافتهای شاهانه بود. گویی دیگران ابتدا خان بودند و بعد شاه شدند و او میخواست از شاهی به خانی برسد!
از روسها، اما بهغایت میترسید و این ترس را به فرزند خود نیز منتقل کرده بود؛ ترسی که در عمق جان محمدرضا نشست و هر اتفاقی را به کمونیستها نسبت میداد.
با این حال رضاشاه وقتی شنید قرار نیست انگلیسیها در مقابل روسها از او حمایت کنند، به فرمول محمدعلی فروغی فکر کرد و پذیرفت که راهکار ذکاءالملک هم میتواند جان او را نجات دهد و هم دودمان سلطنت پهلوی را بر باد نمیدهد و هم تمامیت ارضی ایران را حفظ میکند؛ فرمولی که تأییدیه بریتانیا را هم داشت و خاطر رضاشاه را نیز آسوده میکرد.
فروغی، اما هیچگاه نگفت و ننوشت که به انگلیسیها چه گفت و چه شنید و دفتر خاطرات او در روزهای سوم تا ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ سفید است؛ در حالی که او مرد نوشتن بود و رفتار او به صدراعظمهای کلاسیک میمانست و بسیار پاکیزه و سرراست و نیکو هم مینوشت.
در اتاق پذیرایی خانه و در دیدار او با رضاشاه نیز شخص سومی حاضر نبود و دیگران در بیرون اتاق تنها دو جمله از رضاشاه شنیدند. یکی هنگام ورود به خانه که گفت: مبل و اثاثیۀ خانه همان است که در دوران سردار سپهی من بود (هفده - هجده سال قبل) و فروغی هم پاسخ داد برای رفع نیاز کافی است. یک جمله هم آنچه موقع خروج گفت با قولی که به قید قسم گرفت.
فروغی هم به کسی نگفت؛ جز آنکه به برادرش ابوالحسنخان گفته بود: بدان! که هر کاری میخواهم بکنم به خاطر استقلال ایران است: «مردم ایران امشب به من احتیاج دارند. یک عمر زندگی ما را تأمین کردند و امشب شبی است که باید برای ایران کاری کنم.»
فروغی به نجات ایران از اشغال میاندیشید ولو به بهای یاری کسی که او را شش سال خانهنشین و دچار عسرت کرده بود؛ به گونهای که لباس مندرس او در روزی که به مجلس رفت توی ذوق میزد.
راز حمایت بریتانیا از این فرمول هم این بود که پس از فروپاشی امپراتوری عثمانی و انقلاب روسیه و سقوط تزارها و روی کار آمدن شوروی کمونیستی تجزیۀ ایران از دستور کار خارج شده بود و ترجیح میدادند با یک دولت مرکزی و مقتدر سروکار داشته باشند.
فرمول فروغی این بود: رضاشاه ایران را ترک میکند تا روسها که در راه تهران بودند، از برچیدن اساس سلطنت و دستگیری رضاشاه به اتهام بیتوجهی به اخراج کارشناسان آلمانی و همکاری با آلمان نازی منصرف شوند و با منتفیشدن انقراض سلطنت پهلوی پسر ۲۲ساله و خجول به جای پدر بر تخت بنشیند. شاه جوان را البته کسی چندان جدی نمیگرفت و انگار تنها برای دوران گذار گزینۀ مناسبی به نظر میرسید تا سر فرصت سراسیمگی در بازار تدبیری دیگر بیندیشند.
رضاشاه شبانه از کاخ سعدآباد به کاخ مرمر آمد. همسر و فرزندان را پیشاپیش به اصفهان فرستاده و تنها محمدرضا در تهران - در دربار - بود. هیچ بدرقهای هم در کار نبود. زمان به زیان او در گذر بود. میترسید روسها برسند و تهدید خود را عملی کنند. انگلیسیها، اما به قوای روس پیغام فرستادند: «شاه که دارد داوطلبانه میرود. دیگر از کی میخواهید انتقام بگیرید؟!»
در کاخ مرمر تنها محمدعلی فروغی، نخستوزیر، و شکوهالملک حاضر بودند. کاروان شاه را شش اتومبیل تشکیل میداد. اولی را خود او سوار شد. سه اتومبیل هم به اثاثیه اختصاص یافت و دو اتومبیل نیز اسکورت میکردند.
آخرین گفتگوهای رضاشاه با فروغی و قبل از سوارشدن یکبار در خانه او اتفاق افتاد و یک بار روز ۲۵ شهریور در دربار. در خانه قولی بود که دوباره گرفت و در دربار یک توصیه که بر آن تأکید داشت. قولی که از فروغی گرفت این بود: محمدرضا، شاه شود و نقشه دیگری در کار نباشد. قبلتر در حیاط خانۀ فروغی و قبل از ترک آن با اشاره به نوۀ فروغی - که آن موقع دختربچهای پنج-شش ساله و نزد پدربزرگ بسیار عزیز بود و داشت جامۀ او را مرتب میکرد - گفته بود: به جان او قسم بخورید! و فروغی دو بار گفت:
«به جان نیکی، به جان نیکی!» رضاشاه این قسم را که شنید آسودهخاطر شد و در اتومبیل نشست و رفت. اصرار او ناشی از این نگرانی بود که انگلیسیها یا فروغی او را فریب داده باشند و نه تنها محمدرضای جوان بر تخت سلطنت ننشیند که روسها تهران را اشغال و ولیعهد را دستگیر کنند یا فروغی اعلام جمهوری کند و خود رییسجمهوری شود.
(خود رضاشاه نیز در ابتدا سودای جمهوری و ریاست بر آن را داشت و پادشاهی و آداب و رسوم آن را دوست نمیداشت و نمیخواست در ادامۀ شاهان قاجار توصیف شود و اگر با مخالفت روحانیون روبهرو نمیشد میخواست اعلام جمهوری کند. در آن موقع در ذهن روحانیون جمهوریت هیچ نسبتی با دیانت نداشت و الگوی رضاخان هم مصطفی کمال پاشا یا آتاتورک در ترکیه بود.)
انگار تازه رضاشاه دریافته بود پارلمان میتواند چه نقش بیبدیلی داشته باشد. او که امثال سیدحسن مدرس و دکتر محمد مصدق را از ادامه نمایندگی بازداشته و یکی را به تبعید فرستاده و همانجا جان او را هم ستانده و دیگری را به حبس انداخته و مجلس را با دخالتهای گسترده از اعتبار و نفوذ انداخته بود، تازه میفهمید که مجلس میتواند چه جایگاه یگانهای داشته باشد و چیست و قوام مُلک تنها به شاه نیست.
هم قول را گرفت و هم آخرین توصیه را گفت و رفت. روسها داشتند میآمدند و رضاشاه داشت میرفت. هنوز از استعفای او کسی خبر نداشت؛ استعفایی با دستخط فروغی و آخرین امضا در مقام شاه و به عنوان نقطۀ پایان یک دورۀ پر فراز و نشیب.
«نظر به اینکه من همۀ قوای خود را در این چندساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شدهام حس میکنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیۀ جوانتری به کارهای کشور که مراقبت دایم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه* ملت را فراهم آورد؛ بنابراین امر سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم.
از امروز که بیست و پنجم شهریور ماه ۱۳۲۰ است عموم ملت از کشوری و لشکری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه از پیروی مصالح نسبت به من میکردند نسبت به ایشان منظور دارند. کاخ مرمر طهران. ۲۵ شهریور ۱۳۲۰»
وقتی رضاشاه رفت فروغی وارد دربار شد و تا محمدرضای جوان را دید تبریک گفت. تازه دیگران دریافتند قصه چیست و به ولیعهد دیروز که ناگاه در وسط معرکه میخواست شاه شود خبر داد فردا - ۲۶ شهریور - در مجلس شورای ملی سوگند یاد میکنید، ولی بعد صلاح ندیدند تا فردا صبر کنند و همان روز جلسه فوقالعاده تشکیل شد. فروغی ناخوشاحوال بود و کار امروز را به فردا نمیانداخت.
روسها در راه بودند و از قشونی که رضاشاه طی ۲۰ سال وزارت جنگ و رییسالوزرایی و سلطنت تقویت و تجهیز کرده بود هیچ کاری برنیامد. چه، طی سه روز - سه تا شش شهریور - فروپاشیدند و مردم هم تنها تماشا میکردند و شگفتآورتر اینکه سربازان سربازخانهها را تخلیه کردند و رفتند.
این نکته هم اهمیت دارد که هر چند رضاشاه روز سوم شهریور ۱۳۲۰ تظاهر میکرد از حمله روسها غافلگیر شده، اما اتفاقا مرد سیاست و جنگ بود و پیشبینی کرده بود و اگر نمیکرد در تیرماه دستور نداده بود در شمال و در نقاطی مینگذاری شود تا روسها نتوانند وارد شوند و مینهایی هم کاشتند. اما خیلی زود دریافت این کار تنها آنها را جریتر میکند و مقاومتی هم در داخل درنمیگیرد.
صبح ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ رضاشاه از تهران به سمت اصفهان حرکت کرد تا بعد از توقف در اصفهان و خلاصشدن از دست روسها به کرمان و بندرعباس برود تا از آنجا با کشتی او را به هند منتقل کنند و در این مسیر سه بار تحقیر شد:
بار اول هنگامی که او را در اصفهان نگاه داشتند و از او خواستند املاک خود را مصالحه کند؛ همان املاکی که منشاء بخشی از نارضایتیها شده بود. قوامالملک شیرازی و دکتر محمد سجادی به اصفهان رفتند و املاک به نام محمدرضا شد.
شاه جوان البته اندک زمانی بعد املاک را به اموال عمومی بازگرداند، چون میدانست هم روز واقعه به کار نمیآید و هم او را ادامهدهنده راه پدر در تملک املاک نشان میدهد. ۱۲ سال بعد هم که از کشور گریخت مال چندانی با خود نتوانست ببرد و معلوم است که طی ۱۲ سال اول که هنوز دیکتاتور نشده بود مالی نیندوخت و ثروتاندوزی مربوط به بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ است. در سالهای ۲۷ و ۲۸ هم بانک عمران مأموریت یافت تا بخش باقیمانده از املاک نیز به زارعین بازگردانده شود.]
تحقیر دوم هنگامی بود که چمدانهای او را تفتیش کردند تا مبادا جواهرات سلطنتی را با خود برده باشد و شایعاتی درباره محتوای آنها درگرفت؛ آن چنان که چهرهاش گواهی میداد هیچگاه چنین احساس تحقیر نکرده بود حتی در ایام تنگدستی جوانی و قزاقی.
تحقیر سوم هم هنگامی بود که سوار بر کشتی تازه دریافت قرار نیست به هند بروند. هم هند مستعمره بریتانیا بود و هم آفریقای جنوبی و به جای هند او را به جزیره موریس بردند و نهایت کاری که پادشاه ایران بعدتر توانست انجام دهد انتقال پدر به ژوهانسبورگ بود و نهتنها نتوانست او را به کشور بازگرداند که انتقال پیکر بیجان او هم سالها بعد انجام پذیرفت.
هر چند که همواره این شایعه شنیده میشد که انتقال جسد صوری بوده و بعدها احتمالا آورده شد. جسد رضاشاه آن قدر معما شد که در سال ۱۳۵۷ هم باز شایعه درگرفت که به خارج منتقل شده و چند سال قبل هم دوباره به خاطر ماجرای مومیایی بحث جسد تازه شد.
میتوان ۲۵ شهریور را روز جِستن رضاشاه از دست روسها دانست ولو همان روز فروغی به شاه تبریک گفته باشد و در عین اینکه یادآور آغاز دوران محمدرضا بود از پایان متفاوت و استعفای اجباری و تبعید پدر او نیز حکایت میکرد.
آغازین روز شاهی او را، اما باید ۲۶ شهریور دانست. انتقال سلطنت، سیمای ایران را از یک کشور اشغالشده و فاقد حکومت به دولتی تغییر داد که با تدبیر فروغی از بیطرفی هم خارج شد و پل پیروزی لقب گرفت و همانی شد که روزولت در تلگراف خود به رضاشاه خواسته بود. همکاری برای مقابله با هیتلر. وقتی انگلستان و اتحاد شوروی با تمام اختلافات متحد شده بودند ایران چرا سیاست خود را تغییر ندهد؟
این اشاره هم خالی از لطف نیست که نامگذاری میدانی در تهران به نام ۲۵ شهریور نشان میداد جنبۀ شیرین ماجرا برای محمد رضاشاه مهمتر بوده تا خروج تحقیر آمیز پدر از کشور.
با پیروزی انقلاب ضد سلطنتی نام این میدان به «رضاییها» تغییر کرد تا یادآور چهار عضو یک خانواده از سازمان مجاهدین خلق باشد که در رژیم شاه کشته شده بودند. نام جدید، اما تنها ۳۰ ماه دوام آورد؛ چرا که وقتی این سازمان رو در روی جمهوری اسلامی قرار گرفت و منافقین خوانده شد و در پی آن نیز حادثه هفتم تیر ۶۰ رقم خورد نام میدان هم به هفتم تیر تغییر یافت (همچنان که نام بیمارستان قلب مهدی رضایی دو ماه بعد به شهید رجایی. همان بیمارستانی که امام خمینی در سربرگ آن حکم ریاستجمهوری ابوالحسن بنیصدر را امضا کرد.)
حالا هر چند دیگر میدانی به نام ۲۵ شهریور در تهران و هیچ جای دیگر ایران نیست، اما از این روز نمیتوان یاد نکرد، زیرا ۸۱ سال قبل را فرایاد میآورد که شاه ایران آشفته و سراسیمه چارهای جز ترک کشور ندید. هر چند که دیگر همچون گذشته محمدعلی فروغی در مظان اتهام نمینشیند؛ چرا که ابتکار او ولو با صورت انتقال سلطنت از پدر به پسر استقلال ایران را تضمین کرد و از زیر چکمۀ روسها که تا قزوین آمده بودند بیرون آورد.
شاید گفته شود، ولی بعدتر نیروهای شوروی قصد ترک ایران را نداشتند. فروغی برای آن هم چاره و پیشبینی کرده بود؛ چرا که چنانچه اشاره شد پس از استعفا و خروج رضاشاه ایران از حالت بیطرفی خارج شد و اگرچه اغراقآمیز، اما پل پیروزی لقب گرفت و بعد از پایان جنگ حضور نیروهای شوروی در خاک ایران دیگر توجیهی نداشت و یکی از نمایندگانی که بهجد پیگیر خروج بود دکتر مصدق بود و بعدتر نیز با تدبیر قوام و شکایت ایران به جامعه ملل و حمایت آمریکا ناچار از ترک ایران شدند.
فروغی از دنیا رفته بود، اما تدبیر او در خروج از بیطرفی و دخالتدادن آمریکا و قرارگرفتن در مقابل آلمان کارگر افتاد. این همان نکتهای بود که در زمان خود درک نشد و تماشاگر مجلس را به خشم آورد و سنگی به جانب او پرتاب کرد. پاداش فروغی پارهسنگ محمدعلی روشن و اتهامات فراوان بود، اما آرزوی او که حفظ تمامیت ارضی ایران بود، برآورده شد.»
اسیدپاش طرشتی: دلم میخواست آمریکا بروم و شاعر باشم
ساعدنیوز: دقایقی از حادثه اسیدپاشی میگذشت که به مأموران خبر رسید پسری جوان که دچار سوختگی شده برای درمان به یکی از مراکز درمانی مراجعه کرده و وقتی مسئولان اورژانس متوجه شدند سوختگی او بهخاطر اسید است پلیس را در جریان قرار دادهاند. با دستگیری پسر جوان معلوم شد که وی همان موتور سوار اسیدپاش است که خودش هم در این حادثه صدمه دیده بود.
به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعدنیوز به نقل از خبرفوری، پسر شیشه ای که به اتهام اسیدپاشی به دختری جوان در پایتخت دستگیر شده، مدعی است که می خواسته خودش را قربانی کند، اما ناخواسته به دختری که او را نمی شناخته آسیب رسانده است.
ساعت۱۹:۲۰ دوشنبه بیست و یکم شهریور ساکنان طرشت چشمشان به صحنه دردناکی افتاد. دختری جوان از یک باشگاه ورزشی خارج شده و درحالی که منتظر ماشین بود، جوان موتورسواری به او نزدیک شد و روی وی اسید پاشید و فرار کرد.
دختر جوان وحشتزده فریاد می زد و کمک می خواست و شاهدان به کمکش سراسیمگی در بازار رفتند و همزمان با پلیس و اورژانس تماس گرفتند. با حضور اورژانس، دختر جوان به بیمارستان انتقال یافت و تیمی از مأموران کلانتری ۱۱۸ ستارخان تحقیقات برای شناسایی و دستگیری اسیدپاش را آغاز کردند. مأموران در ابتدا به سراغ دختر جوان که از ناحیه سر، صورت، دست و کمر دچار سوختگی شده بود، رفتند و به تحقیق از او پرداختند.
وی گفت: برای ثبت نام به باشگاه ورزشی که در نزدیکی خانه مان بود رفتم و پس از ۱۰دقیقه از باشگاه خارج شدم. کنار خیابان بودم که ناگهان جوانی که سوار بر موتور بود به سمتم آمد و به روی من اسید پاشید. ابتدا تصور کردم که او به شوخی به رویم آب ریخته، اما وقتی احساس سوختگی کردم فهمیدم که محتویات ظرف، اسید بوده است.
وی ادامه داد: پسر جوان را نمی شناختم و نمی دانم انگیزه او چه بوده است.
پایان فرار اسیدپاش
دقایقی از حادثه اسیدپاشی می گذشت که به مأموران خبر رسید پسری جوان که دچار سوختگی شده برای درمان به یکی از مراکز درمانی مراجعه کرده و وقتی مسئولان اورژانس متوجه شدند سوختگی او به خاطر اسید است پلیس را در جریان قرار داده اند. با دستگیری پسر جوان معلوم شد که وی همان موتور سوار اسیدپاش است که خودش هم در این حادثه صدمه دیده بود.
متهم پس از درمان اولیه سوختگی هایش دستگیر شد و صبح دیروز برای تحقیق به دادسرای جنایی تهران انتقال یافت. او وقتی پیش روی قاضی ساسان غلامی، بازپرس شعبه سوم قرار گرفت مدعی شد که قصد داشته به روی خودش اسید بپاشد، اما ناگهان دختر جوان سر راهش قرار گرفته و به اشتباه به روی او هم اسید پاشیده است، درحالی که قصدی نداشته به کسی آسیب برساند.
او مدعی شد که دختر جوان را نمی شناخته و هرگز او را ندیده است. متهم که رفتار عجیبی داشت با دستور بازپرس جنایی تهران بازداشت شد و برای انجام تحقیقات بیشتر در اختیار مأموران اداره آگاهی تهران قرار گرفت.
رویای شاعری
جوان اسیدپاش متولد سال ۶۴ است و می گوید تا به حال پایش به کلانتری و اداره پلیس بازنشده و سابقه دار نیست. او حرف های عجیب و غریبی می زند و مدعی است که شیشه و گل مغزش را نابود کرده و حافظه اش را هم از دست داده است. لحظه ای آرام و قرار ندارد و نمی تواند روی صندلی بنشیند. گاهی به در و دیوار شعبه بازپرسی نصب شده خیره می شود و با خودکاری که روی میز است چیزی روی دستش می نویسد و گاهی نیز به فکر فرو می رود و چیزی نمی گوید. گفتگو با او را بخوانید.
چه چیزی روی دستت نوشتی؟
شعری که روی تابلو نوشته شده است را روی دستم نوشتم تا حفظش کنم. چون خیلی شعر قشنگی است. آخر می دانید من عاشق شعر هستم. ریا نباشد خودم هم گاهی شعر می گویم. البته هر وقت شیشه یا گل می کشم طبع شعرگویی ام گل می کند. آرزویم این است که روزی یک شاعر مشهور شوم!
پس چرا معتاد شدی؟
روزگار مرا به اینجا کشاند. از وقتی پدرم را از دست دادم دچار افسردگی شدید شدم. سال۹۹ بود که پدرم فوت شد و من از آن موقع هم مواد مصرف می کنم و هم قرص های آرامبخش.
قبل از آن هم به شعر و شاعری علاقه داشتی؟
با دختری که به روی آن اسید پاشیدی چه اختلافی داشتی؟
هیچ اختلافی. من اصلا او را نمی شناختم.
پس چرا به روی او اسید پاشیدی؟
باور کنید اصلا متوجه نشدم. قصدم آسیب رساندن به خودم بود که از شانس بد دختر جوان، به روی او هم اسیدپاشیده و مصدوم شد. فکر می کنم لحظه ای که روی موتور بودم و می خواستم به روی خودم اسید بپاشم همزمان از کنار دختر جوان رد شدم و همین باعث شد که بخشی از اسید هم به روی او پاشیده شود.
چرا قصد داشتی به روی خودت اسید بپاشی؟
ورشکست شده بودم. (متهم سپس شروع به تعریف کردن ماجرایی می کند که احتمالا زاییده تخیلاتش است) راستش من در کار واردات لوازم یدکی ماشین بودم و یک محموله بزرگ را وارد کشور کرده بودم. قاچاق نبود، اما نمی دانم چرا این محموله را توقیف کردند. این اتفاق باعث شد ضرر ۹-۸ میلیارد تومانی به من وارد شود. من هم که به شدت از این اتفاق ناراحت بودم، مواد خریدم و مصرف کردم. سپس قرص های آرامبخش خریدم و از خانه بیرون زدم. نمی دانم چطور و از کجا اسید خریدم تا به خودم آسیب بزنم.
حتی نمی دانی چطور اسید تهیه کرده ای پس چطور معامله میلیاردی انجام داده بودی؟
وقتی همزمان مواد می کشم و قرص مصرف می کنم مغزم قفل می شود و حافظه ام را از دست می دهم. انگار یک انسان بی مغز و بی عقل هستم. چیزی یادم نیست، فقط لحظه ای را به خاطر دارم که احساس سوختگی کردم. آنجا بود که به خودم آمدم و گفتم خدایا اشتباه کردم. انگار از یک خواب عجیب بیدار شده بودم و بعد سراسیمه خودم را به مرکز درمانی رساندم تا از این وضعیت و درد و سوختگی خلاص شوم. اما بعد دستگیرم کردند و گفتند به روی دختری اسید پاشیدی.
سابقه داری؟
نه نخستین بار است که پایم به دادسرا و کلانتری باز شده است.
چقدر درس خوانده ای؟
فوق دیپلم صنایع دارم. در ایران مدرکم را گرفته ام.
مگر در کشور دیگری هم درس خوانده ای؟
نه، اما دلم می خواست به آمریکا سفر کنم و در یکی از دانشگاه های معتبر آنجا هم درس بخوانم و پروفسور شوم!
چه آرزو های عجیبی داری. گفتی معامله میلیاردی انجام داده بودی. سرمایه اش را از کجا آورده بودی؟
قتل فجیع تازه عروس ۱۷ ساله و مادرش
بعداز ظهر یک روز جمعه در اواسط شهریور سال ۹۸ بود که هیاهوی عجیبی در ساحل شنی عباس آباد به راه افتاد. موج بی رحم دریای خزر چند زن و مرد را بلعید و به اعماق آب های توفان زده برد.
غواصان ساحل بی محابا دل به دریا زدند و به یاری زن و مردانی شتافتند که درون دریا دست و پا می زدند و فریادهای دلخراش آنان حتی به ساحل هم نمی رسید. طولی نکشید که پیکر نیمه جان «مهرانا» (عروس ۱۷ ساله تایبادی) از اعماق آب بیرون کشیده شد و همزمان غواصان دریا، دخترخاله و شوهر دختر خاله مهرانا را نیز نجات دادند و بی درنگ عملیات احیا را آغاز کردند اما از «علیرضا» (شوهر مهرانا) خبری نبود.
دقایقی بعد «مهرانا» که بیهوش بود با تلاش امدادگران دریا از مرگ نجات یافت و بستگانش نیز چشمان خود را دوباره به روی زندگی گشودند اما جست وجوها برای یافتن پیکر علیرضای ۲۸ ساله نتیجه نداد تا این که بالاخره پیکر بی جان او روی آب دریا نمایان شد و بدین ترتیب صدای جیغ و گریه های دلخراش مادر مهرانا و دیگر بستگان آن ها که از روز چهارشنبه برای تفریحی چند روزه عازم شمال کشور شده بودند، فضای ساحل عباس آباد را در هم شکست.
مادر مهرانا که داماد جوانش را از دست داده بود با دستانی لرزان و اشک ریزان با شوهرش در مشهد تماس گرفت و در میان های های گریه این حادثه تلخ را بازگو کرد و . با انتقال جسد علیرضا (تازه داماد) به تایباد، مراسم عزاداری و سوگواری برگزار شد اما هنوز چند ماه بیشتر از این حادثه هولناک نگذشته بود که زمزمه هایی از شک و تردید در بین فامیل پیچید چرا که تازه داماد وارث ثروت زیادی بود. در این میان «سارا» (مادر مهرانا) که دخترش را در اوایل سنین نوجوانی بیوه می دید با مادر «علیرضا» (مرحوم) تماس گرفت و از او خواست تا سهم الارث دخترش را نیز بدهند!
اگر چه آن ها چک چندصد میلیونی به عروسشان پرداخت کردند که از بستگان خودشان بود اما این ماجرا و حرف و حدیث های دیگر به اختلافات فامیلی دامن زد تا جایی که کینه عمیقی در دل غلام رسول (برادر علیرضا) به وجود آمد و او با یک تصمیم عجیب، نقشه قتل سارا و مهرانا (زن دایی و دختر دایی اش) را طراحی کرد. «مهرانا» بعد از مرگ همسرش نیز هنوز در همان خانه ای زندگی می کرد که دیوار به دیوار منزل ابراهیم (برادر دیگر علیرضا) بود.
با آن که چند ماه بیشتر از ماجرای تلخ دریای خزر سپری نشده بود یک روز غلام رسول نزد برادرش ابراهیم رفت و نقشه قتل سارا و مهرانا را با او در میان گذاشت ولی ابراهیم به او گفت: با این کار خودت را به دردسر می اندازی!
غلام رسول که تصور می کرد نقشه زیرکانه اش بی نقص است به برادرش گفت: یکی از دوستانم را که اهل سرخس است به کار می گیرم!این گونه بود که ابراهیم کلید در سراسیمگی در بازار حیاط را به برادرش داد و بدین ترتیب سیگنال های جنایت در آن سوی دیوار روشن شد و عاملان انتقام جویی منتظر اشاره ای برای انجام جنایت بودند تا این که اوایل شب نوزدهم بهمن سال ۱۳۹۸، «محمدصدیق» (همسر سارا) در حالی از خانه دخترش بیرون آمد که مقابل در حیاط با ابراهیم روبه رو شد و به احوالپرسی پرداخت.
از روزی که «علیرضا» سراسیمگی در بازار در آب های شمال غرق شده بود، محمدصدیق و همسرش نیز در کنار دخترشان (مهرانا) زندگی می کردند تا او تنها نباشد. او بعد از گفت و گوی کوتاه با ابراهیم، سوار بر خودرو به طرف فروشگاهی حرکت کرد که معمولا خریدهایش را در آن جا انجام می داد.دقایقی بعد «محمدصدیق» از درون فروشگاه با گوشی همسرش تماس گرفت تا از او سوال کند چه نوع بستنی دوست دارد؟ ولی سارا گوشی را پاسخ نمی داد. تکرار تماس ها نیز بی فایده بود تا این که به شماره تلفن دخترش زنگ زد که هنگام خروج از خانه در کنار مادرش روی مبل نشسته بود ولی باز هم پاسخی نشنید.
نگرانی و دلشوره عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفته بود که دوباره به ناچار به سوی منزل سراسیمگی در بازار دخترش به راه افتاد اما باز هم فقط صدای زنگ منزل را می شنید و کسی در حیاط را باز نمی کرد. در حالی که هر لحظه بر اضطراب «محمد صدیق» افزوده می شد او با کمک رهگذری جوان به روی دیوار منزل رفت و به درون حیاط پرید. او سراسیمه خود را به پذیرایی رساند اما با صحنه وحشتناکی روبه رو شد که زبانش بند آمد و قلبش از حرکت ایستاد. همسر و دختر ۱۷ ساله اش به طرز دلخراشی در خون غوطه ور بودند و گردنشان زیر تیغ سلاخی قرار داشت.
دسته کارد بزرگی که تیغه آن در جمجمه همسرش فرو رفته بود از جنایت هولناکی حکایت می کرد که دقایقی قبل رقم خورده بود.طولی نکشید که با فریادهای حزن انگیز مرد جوان، همسایگان متوجه ماجرا شدند و این گونه معمای دو جنایت وحشتناک در برابر پلیس قرار گرفت. تحقیقات مقدماتی کارآگاهان نشان داد که عاملان قتل، با تاکسی تلفنی به محل وقوع جنایت آمده اند و از سوی دیگر نیز بررسی های غیرمحسوس حاکی از انتقام جویی فامیلی بود. پس از مدت کوتاهی با دستورات ویژه قضایی و تلاش پلیس تایباد بالاخره دو مظنون اصلی این پرونده جنایی درحالی شناسایی شدند که رصدهای اطلاعاتی از حضور جوانی به نام «مجتبی» به همراه غلام رسول (خواهرزاده محمدصدیق) در محل قتل حکایت داشت.
با دستگیری دو جوان مذکور بازجویی ها آغاز و مشخص شد که ابراهیم (برادر غلام رسول) نیز در قتل سارا و مهرانا نقش دارد. چند روز بعد دو برادر و مجتبی (دوست غلام رسول) درحالی مورد بازجویی های فنی قرار گرفتند که دیگر با اسناد و مدارک موجود چاره ای جز اعتراف به قتل نداشتند.پس از پایان تحقیقات و بازسازی صحنه جنایت، این پرونده با توجه به مطالبه عمومی و حساسیت ویژه آن که موجب احساس ناامنی در یکی از شهرهای مرزی شرق کشور شده بود به شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی ارسال شد و بدین ترتیب محاکمه عاملان این جنایت هولناک به ریاست قاضی «هادی دنیادیده» و مستشاری قاضی «غلامرضا مصطفوی» در حالی ادامه یافت که بررسی های قضایی نشان داد سیگنال های جنایت از آن سوی دیوار و از منزل ابراهیم (یکی از متهمان) آغاز شده است و او نه تنها کلید خانه، بلکه اطلاعات ورود و خروج اهالی منزل «مهرانا» را در اختیار برادرش گذاشته بود.
اگرچه متهمان تلاش می کردند تا با داستان سرایی های ناقص، مسیر جلسات دادگاه را تغییر دهند اما در تنگنای سوالات تخصصی و گاهی انحرافی قضات با تجربه دادگاه، به ناچار سناریوی این جنایت هولناک را فاش کردند و به تشریح ابعاد مختلف آن پرداختند.نورافکنی قضات شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی در دهلیزهای تاریک این پرونده جنایی بیانگر آن بود که مطالبه ارث و حق و حقوق «مهرانا» توسط مادرش، انگیزه قتل را شدت بخشیده است تا جایی که غلام رسول از برادرش ابراهیم می خواهد او را برای قتل سارا و مهرانا یاری دهد.
تا این که روز حادثه ابراهیم خبر بیرون رفتن محمدصدیق از منزل را به برادرش اطلاع داد و او نیز بلافاصله به همراه مجتبی (یکی از دوستانش) و با تاکسی تلفنی عازم محل سکونت برادرش شد و خیلی زود با کلیدی که ابراهیم در اختیارش گذاشته بود در حیاط را باز کرد و سپس به همراه مجتبی از روی دیوار به داخل حیاط محل سکونت «مهرانا» پریدند. «سارا» (مادر مهرانا) روی مبل نشسته و مشغول گفت وگوی تلفنی با یکی از دوستانش بود که ناگهان با دیدن غلام رسول و مرد چاقو به دست، وحشتزده جیغی کشید و از شدت ترس چشمانش گرد شد.
در همین حال غلام رسول ضربه ای با کارد به شانه سارا زد و بی درنگ تیغه کارد را از کتف او بیرون کشید و به طرز هولناکی بر جمجمه زن دایی اش فرود آورد به طوری که تیغه کارد در سر سارا باقی ماند و بیرون نیامد. در این هنگام «مهرانا» با شنیدن جیغ مادرش هراسان خود را از اتاق خواب به پذیرایی رساند و با مشاهده این صحنه ترسناک در جا میخکوب شد.
غلام رسول با خشم به طرف «مهرانا» رفت و به «مجتبی» اشاره کرد که «بزن!» او نیز تیغه کارد را به گلوی مهرانای ۱۷ ساله کشید و پیکر غرق در خون او را روی زمین انداخت سپس غلام رسول قدرت خشمش را در پاهایش جمع کرد و چند ضربه لگد به صورت «مهرانا» زد. در حالی که غلام رسول و دوستش قصد خروج از منزل را داشتند ناگهان متوجه شدند که هنوز «سارا» جان دارد و تکان می خورد. در این هنگام بود که مجتبی به سوی «سارا» بازگشت و تیغه چاقو را بر گلوی او کشید چرا که تصور می کرد او هنوز زنده است!
با پایان یافتن جلسات محاکمه که با حضور وکلای مدافع متهمان در مشهد برگزار شد، قضات شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی به شور نشستند و در نهایت مجتبی را به عنوان عامل اصلی قتل «سارا و مهرانا» تشخیص دادند و بدین ترتیب رای خود را درباره این پرونده جنایی حساس صادر کردند. در رای صادرشده که به امضای قاضی دنیادیده (رئیس دادگاه) رسیده به دلایل قاطع و محکمه پسندی اشاره شده است که نشان می دهد بریدن گلوی سارا در لحظات خروج از محل جنایت، علت اصلی مرگ وی بوده و اقدام هولناک غلام رسول برای قتل وی نافرجام مانده است.
به همین دلیل دادگاه «مجتبی» را به دو بار قصاص نفس محکوم و تاکید کرد با توجه به جو رعب و وحشتی که در پی وقوع این جنایت در شهر تایباد به وجود آمده است و همچنین برای درس عبرت دیگران و پیشگیری از جرایم مشابه، این حکم در ملأعام اجرا شود.قضات شعبه ششم دادگاه کیفری یک خراسان رضوی همچنین غلام رسول (متهم دوم) را به پرداخت دیه سنگین و تحمل ۲۵ سال زندان به دلیل معاونت در قتل و تحمل ۲۰ سال زندان به جرم شروع به قتل «سارا» محکوم کردند. از سوی دیگر ابراهیم (متهم سوم پرونده) نیز به دلیل معاونت در قتل سارا و مهرانا به تحمل ۱۵ سال زندان محکوم شده است. رای صادرشده از سوی دادگاه قابل فرجام خواهی در دیوان عالی کشور است.
قتل خواهرزاده به دست دایی در ایام مرخصی زندان
سپیده دم روز شنبه همین هته جوان ۳۳ ساله ای به نام «فاروق» در مشهد با پدرزنش تماس گرفت و به او گفت چند مرد ناشناس نقابدار به من و خواهرزاده ام حسین در تاریکی شب حمله ور شدند که من با زیرکی وسرعت عمل خوب از چنگ آن ها گریختم اما خواهرزاده ام را محاصره کردند و او را به حدی کتک زدند که پیکر نیمه جانش در بیابان های اطراف اسماعیل آباد رها شده است!
سپیده دم روز شنبه همین هته جوان ۳۳ ساله ای به نام «فاروق» در مشهد با پدرزنش تماس گرفت و به او گفت چند مرد ناشناس نقابدار به من و خواهرزاده ام حسین در تاریکی شب حمله ور شدند که من با زیرکی وسرعت عمل خوب از چنگ آن ها گریختم اما خواهرزاده ام را محاصره کردند و او را به حدی کتک زدند که پیکر نیمه جانش در بیابان های اطراف اسماعیل آباد رها شده است!
پدر زن فاروق که خواب آلود به حرف های او گوش می داد با شنیدن این جملات، هراسان و سراسیمه موضوع را به همسر «حسین » و دیگر بستگانشان اطلاع داد که در یک محله زندگی می کردند.
آن ها بی درنگ سوار یک خودرو شدند و در تاریکی شب به بیابان های اطراف منطقه اسماعیل آباد در حاشیه شهر رفتند و به جست وجو پرداختند تا این که در محلی که فاروق نشانی آن را داده بود پیکر کاملا عریان و زخمی جوان ۲۹ ساله را در حالی پیدا کردند که آثار شکنجه و کتک کاری های شدید حکایت از یک درگیری وحشتناک داشت.
نزدیکان حسین بلافاصله پیکر نیمه جان او را به بیمارستان رضوی مشهد رساندند ولی او در آخرین جملاتی که بر زبان راند از فاروق و جوان دیگری به نام فرشید نام برد که او را شکنجه کرده بودند. این جوان زخمی که نفس های آخر عمرش را میکشید پس از بیان این جملات به نزدیکانش به حالت اغما رفت و چند ساعت بعد نیز جان سپرد.
با مرگ این جوان ۲۹ ساله متاهل، قاضی ویژه قتل عمد دستور دستگیری فاروق و فرشید را صادر کرد و ماموران در کمتر از ۲ ساعت موفق شدند «فاروق» را که یکی از خلافکاران زندانی بود در حالی به دام بیندازند که پابندهای الکترونیکی داشت و به تازگی از زندان به مرخصی آمده بود.
این جوان ۳۳ ساله که به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر تحمل کیفر می کرد در بازجویی ها هرگونه اتهامی را رد کرد و مدعی شد که مهاجمان ناشناس خواهرزاده اش را به قتل رساندند.
او گفت: آن شب من با خواهرزاده ام تماس گرفتم و به او گفتم که با چند نفر دعوا کرده ام! حالا تو به من کمک کن تا از آن افراد ناشناس انتقام بگیرم که مرا کتک زده اند. حسین هم بلافاصله قبول کرد و شبانه سر قرار آمد اما وقتی در بیابان های اطراف منطقه اسماعیل آباد به دنبال مهاجمان می گشتیم ناگهان آن چند نفر نقابدار دوباره ما را گیر انداختند و حسین را کتک زدند ولی من چون خیلی فرز بودم از دست آن ها گریختم که بعد با تلفن یک چوپان با عموی حسین تماس گرفتم که پدر زن خودم نیز هست.
در پی اظهارات «فاروق» فرشید هم به پلیس آگاهی رفت و خود را تسلیم قانون کرد. او نیز مدعی شد که هیچ نقشی در قتل ندارد و پای او را به اشتباه به این پرونده جنایی کشانده اند چرا که هنگام وقوع قتل در منزل بوده و دوربین های مدار بسته می توانند دلیل محکمی بر ادعای او باشند.
در حالی که بررسی های پلیسی در این باره ادامه داشت، فاروق دوباره به شعبه ۲۰۸ دادسرای عمومی و انقلاب مشهد انتقال یافت و توسط قاضی دکتر صفری مورد پرسش و پاسخ های تخصصی ویژه ای قرار گرفت اما این بار تناقض گویی ها و داستان سرایی های وی، فایده ای نداشت چرا که بررسی های غیرمحسوس و اسناد پلیسی نشان می داد که فاروق با توسل به حیله و نیرنگ در آن ساعت بامداد حسین را به بیابان های اطراف اسماعیل آباد کشانده است و حضور مهاجمان ناشناس نقابدار نیز قصه پردازی برای فرار از مجازات است.
از سوی دیگر نیز سرنخ های مهمی از اختلاف بر سر مواد مخدر بین بستگان آن ها وجود داشت که انگیزه وقوع قتل از سوی وی را قوی تر می کرد. طولی نکشید که متهم ۳۳ ساله در مخمصه سوالات فنی و تخصصی مقام قضایی افتاد و دقایقی بعد به ناچار لب به اعتراف گشود و بدین ترتیب از این پرونده جنایی رمزگشایی شد.
او که دیگر هیچ راه گریزی نداشت با بیان این که ماجرای من و خواهرزاده ام به مسائل خاص غیراخلاقی گره خورده بود درباره چگونگی این جنایت وحشتناک ادامه داد: وقتی از زندان آزاد شدم احساس می کردم که او (مقتول) با اعضای خانواده ام رفتاری غیرمتعارف دارد. این موضوع سوءظن مرا برانگیخت به طوری که خیلی حساس شدم و رفتارهای او را زیر نظر گرفتم. او فرزند خواهرم بود و به خانه ما رفت و آمد داشت. شب حادثه نقشه ای کشیدم و به حسین گفتم که امشب قصد دارم مقداری کابل سرقت کنم! به همسرم نیز همین جمله را گفتم و از خانه بیرون آمدم ولی به آرامی به پشت بام رفتم و به انتظار خواهرزاده ام نشستم.
وقتی او به خانه ما آمد خیلی زود بیرون رفت من فکر کردم که او صدای پای مرا در پشت بام شنیده است به همین خاطر از بام به داخل کوچه رفتم و با خواهرزاده ام روبه رو شدم سپس با طرح نقشه ای دیگر به او گفتم که چند نفر مرا کتک زده اند! و با این بهانه او را به بیابان کشاندم تا مهاجمان خیالی را ادب کنیم اما در بیابان موضوع رفتارهای غیرمتعارف او را پیش کشیدم که او زیر بار نرفت و تعجب کرد!
وقتی ماجرا را این گونه دیدم با نبشی آهن و چماقی که دستم بود آن قدر او را زدم که بیهوش روی سراسیمگی در بازار زمین افتاد. او هیچ چیزی برای دفاع از خودش نداشت و من طوری با میله نبشی به سرش کوبیدم که گوش او پاره شد. سپس در همان حال پیکر زخمی خواهرزاده ام را رها کردم و ماجرا را با تلفن فرد دیگری در یک دامداری به پدرزنم اطلاع دادم که او را پیدا کنند و به بیمارستان ببرند چرا که من قصد قتل نداشتم و نمی خواستم او جان خود را از دست بدهد!
قاضیاز او پرسید شما از کجا به این رفتارهای غیراخلاقی پی بردی؟ که متهم پاسخ داد: از تماس ها و تلفن او فهمیدم اما خودم هیچ رفتار زشتی را از خواهرزاده ام ندیدم! در این هنگام قاضی پرسید پس چرا از همان ابتدا حقیقت را نگفتی که فاروق پاسخ داد: ترسیدم! دیوانه شده بودم، اصلا نفهمیدم چه کار می کنم! من قصد قتل نداشتم قاطی کرده بودم و .
متهم ادامه داد: من معتاد هستم و انواع مواد مخدر را مصرف می کنم ولی آن شب خوب می فهمیدم که چه کار می کنم!
متهم این پرونده جنایی همچنین مدعی شدکه در شب جنایت تنها بوده و بعد از آن هم با کسی در این باره سخن نگفته است .
دیدگاه شما